سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرکه برای خدا دوست بدارد، برای خدادشمن بدارد و برای خدا ببخشد، از کسانی است که ایمانشان کامل شده است . [امام صادق علیه السلام]   بازدید امروز: 1  بازدید دیروز: 2   کل بازدیدها: 4931
 
 
|  RSS  |
| خانه |
| شناسنامه |
| پست الکترونیک |
| مدیریت وبلاگ من |

|| اشتراک در خبرنامه ||   || درباره من || راه رسیدن... - نقطه ویرگول
|| لوگوی وبلاگ من || راه رسیدن... - نقطه ویرگول

|| لوگوی دوستان من ||


|| اوقات شرعی ||


راه رسیدن...
نویسنده: میرزا(چهارشنبه 86/5/17 ساعت 5:21 عصر)

دقایقی از غروب گذشته است و کنار خیابان راه می‌روم و جلوی ماشین‌هایی که به کندی از کنارم رد می‌شوند، دست می‌گیرم.

ـ پل کریم‌خان؟

همین طوری قدم زنان پیش می‌روم، ماشین‌ها دنبال دربستی هستند و من هم که اصلا اهل این ولخرجی‌ها نیستم. بالاخره یکی پیدا می‌شود که سوارمان کند. نزدیکی‌های چهارراه استامبول یک پراید سفیدرنگ ترمز زد و سوار شدم. توی این ترافیک و کمبود ماشین، همین سوار شدن خودش نوعی رسیدن به مقصد است. دو نفر دیگر هم عقب ماشین نشسته بودند؛ یک زوج جوان که داشتند برای خرید می‌رفتند هفت‌تیر و این از دیالوگشان پیدا بود. نرسیده به میدان فردوسی، یک صدای آشنای دیگر هم پراید را متوقف کرد...

ـ کریم‌خان؟

منتظر صدای باز و بسته‌شدن در بودم که صدایی نیامد. چند ثانیه بعد صدایی نزدیک‌تر گفت: آقا ما بی پول شدیم...

راننده که داشت 200 تومانی‌های لوله کرده‌اش را با دقت و ظرافت(!) بین شبکه‌های روی داشبورت جا می‌داد، سرش را برگرداند سمت مسافر.

و البته او تنها نبود، در آن شلوغی خیابان و کمبود ماشین و زیادی مسافر و ماشین‌های خالی دنبال دربستی، تمام سه نفرمان همراه راننده برگشتیم سمت صدا.

سر بزرگش را در کش و قوس سوال، و جوابی که منتظرش بود، خم کرده بود سمت شیشه. راننده که با نگاهش هم او را آنالیز کرد و هم وجدانش را تکانی داد، با طمانینه‌ خاصی سرش را به علامت "بیا بالا" تکان داد و مرد سوار شد. سری بزرگ که آفتاب حسابی بر گردی وسطش تاخته بود و آن موهای بلند و نامرتب روی گوش‌هایش را خیس کرده بود. با عینکی تقریبا ته‌استکانی و فریمی پلاستیکی. پوستی سبزه ته ریشی نشسته توی صورت. لب‌هایی کلفت که همیشه از سرریز بزاق دهان خیس بود و دندانهایی درشت و نا مرتب که به مدد(!) سیگار کثیف‌ و سیاه هم شده بود.

کنجکاوی باعث شده بود اینقدر دقیق در آن شب عیدی توی ذهنم بماند. سوار که شد راننده پرسید: کیفتو زدن؟ و مرد در حالکیه داشت زیر لب هر چه دعای خیر بلد بود برای راننده ردیف می‌کرد، گفت: آره... مثلا اومده بودیم خرید... و با آهی نیمه بلند نشان داد که زیاد نمی‌خواهد در موردش حرف بزند.

***

ساعت از هشت شب چند دقیقه گذشته بود و توی خیابان قدم‌زنان منتظر ماشین بودم. همیشه‌ جمعه‌ها ماشین خوب گیر نمی‌آید بویژه که 14 فرودین باشد و اکثرا در هوای ادامه(!) نوروز به گشت و گذار باشند. چند قدم که پیاده رفتم، بالاخره یک پیکان قدیمی سوارم کرد. مسافر دیگری نداشت و پیدا بود که "مسیرش" کریم‌خان است. به چهار راه استامبول که رسیدیم، دو نفر دیگر را سوار کرد. چند متر جلوتر هم برای یک نفر دیگر ایستاد. داشتم اس ام اس جدیدم را می‌خواندم که صدایی آشنا یکدفعه مثل برق‌گرفته‌ها مرا به سمت خودش خواند.

ـ آقا ما بی پول شدیم...

راننده در حالیکه دو دل مانده بود، نگاهی به مرد انداخت و گفت: "بیا بالا بابا! اینم مسافر آخر شب ما! خیریه وا کنیم بهتره... یکی پول نداره، یکی پول که نداره یه چزی هم دستی از آدم می‌گیره، یکی هم ..." منبر راننده داغ شده بود؛ از ترافیک و کسادی بازار و زیاد شدن دست و راننده‌های غیر خطی و ... تا جریمه‌های الکی و گرانی بنزین و نرخ کرایه‌ها...

آرام آرام برگشتم عقب تا مرد را یکبار دیگر ببینم، یک کلاه چرمی کوچک و عینکی ته‌استکانی و فریمی پلاستیکی. پوستی سبزه و صورتی آنکارد کرده. لب‌هایی کلفت که از سرریز بزاق دهان خیس شده بود و دندانهایی درشت و نا مرتب...

چراغ که سبز شد، راننده دنده را با همان ناله صفحه کلاج جا داد و پرسید: حالا چی شده؟ دزد به‌ات زده؟

ـ آره... مثلا اومده بودیم خرید...

اس ام اس رسید که: پس کی می‌رسی؟



نظرات دیگران ( )


لیست کل یادداشت های این وبلاگ